-
درخواستم از خدا برای تو....
8 شهریور 1390 00:51
از خدا چیزی را برایت میخواهــم که جز خدا در باور هیچکس نگنجـــد ...
-
یک تصادف!
8 شهریور 1390 00:37
دوستی تعریف می کرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود مجبور شدم به بروجرد بروم... هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم... وسط پل به ناگاه به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم... به سمت راست گرفتم، موتوری هم به راست پیچید... چپ، موتوری هم چپ... خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و...
-
وصف بی حالم....
7 شهریور 1390 14:21
او می سوخت ، ذوب می شد ومن تماشا می کردم. ناگهان ، از پس هاله ای اتشی که او را در خود می گداخت چهره ی مبهمی را دیدم ، چنان که گویی در پس ابرها پنهان است، و پنهان نیست ، سکوت در فضای اتاق می لرزید و من همه تن چشم شده بودم . این چهره ی او نیست. مثل این که او را جایی دیده ام ، چه سکوت فصیحی! من او را نمی شناسم؟ مثل این...
-
صحبتهای من وافتابگردان
1 شهریور 1390 22:31
گل آ فتابگردان رو به نور میچرخد و آدمی رو به خدا. ما همه آفتابگردانیم. اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی، دیگر آفتابگردان نیست. آفتابگردان کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد. اینها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش میکردم که خورشید کوچکی بود در زمین و هر گلبرگش...
-
گنجشک و خدا
1 شهریور 1390 22:26
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: او می آید و با من راز و نیاز خواهد کرد، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا، نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند،...
-
افکار بچگی
1 شهریور 1390 20:20
بچه بودم فکر می کردم خدا هم شکل ماست مثل من ، تو ، ما همه ؛ او نیز موجودی دو پاست در خیال کوچک خود فکر می کردم خدا پیرمردی مهربان است و بدستش یک عصا حال روز جیب هایش هم همیشه رو به راست یک کت و شلوار می پوشد به رنگ قهوه ای مثل آقاجان به چشمش عینکی دارد بزرگ با کلاه و ساعتی کهنه که زنجیرش طلاست فکر می کردم که پیپش را...
-
روی سکوی کنار پنجره،.........
30 تیر 1390 17:32
روی سکوی کنار پنجره، همه شب جای منه. چند ورق کاغذ و یک دونه قلم، همیشه یار منه. کاغذای خط خطی، از کنار در بازه پنجره....، می پرن توی کوچه،سرحال از اینکه آزاد شدن.، نمی دونن که اسیر دل سنگ باد شدن.......، دیگه بیداریه شب عادتمه،همدم سکوت تنهایی من.، تیک،تیک ساعتمه...تیک،تیک ساعتمه...... حالا من موندم و یک دونه ورق، که...
-
قورباغه!
30 تیر 1390 11:22
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند : دیگر چاره ایی نیست .شما به زودی خواهید مرد . دو قورباغه حرفهای آنها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند تا از گودال خارج...
-
بازسازی دنیا!
30 تیر 1390 11:18
در روزنامه می خواند .اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد.حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را-که نقشه ی جهان را نمایش می داد- جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد. -"بیا ! کاری برایت دارم . یک نقشه ی دنیا به تو می دهم .ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی ؟" و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.می دانست...
-
عروسک!
30 تیر 1390 11:08
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: "عمه جان..." اما زن با بی حوصلگی جواب داد: "جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!" زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از...
-
سکوت خدا.......
28 تیر 1390 13:00
انسان نجوا کرد: خدایا با من حرف بزن. مرغ دریایی اواز خواند اما انسان نشنید سپس انسان فریاد زد:خدایا با من حرف بزن. رعد در اسمان پیچید اما انسان گوش نداد . انسان نگاهی به اسمان کرد وگفت : خدایا بذار نگاهت کنم ستاره ای شروع به درخشیدن کرداما انسان متوجه نشد انسان فریاد زد :خدایا به من معجزه ای نشان بده. و یک زندگی متولد...
-
امام زمان
26 تیر 1390 18:23
وقتی می گویم خدا کند که بیایی شاید او می فرماید خدا کند که بخواهید . . .
-
خداحافظی!
22 تیر 1390 17:47
تو میروی و من فقط نگاهت میکنم تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم بی تو یک عمر فرصت برای گریستن دارم اما برای تماشای تو همین یک لحظه باقی است
-
گل زرد
22 تیر 1390 17:44
گل سرخی به او دادم ، گل زردی به من داد برای یک لحظه ناتمام ، قلبم از تپش افتاد با تعجب پرسیدم : مگر از من متنفری ؟ گفت : نه باور کن ،نه ! ولی چون تو را واقعا دوست دارم ، نمی خواهم پس از آنکه کام از من گرفتی ، برای پیدا کردن گل زرد ، زحمتی به خود هموار کنی
-
گفتگو با خدا
22 تیر 1390 17:33
در روئیاهایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم ! خدا پرسید : پس تو میخواهی با من گفتگو کنی ؟! من در پاسخش گفتم : اگر وقت دارید ! خدا خندید : وقت من بی نهایت است ... در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی ؟ پرسیدم : چه چیز بشر , شما را سخت متعجب می سازد ؟ خدا پاسخ داد : کودکی شان ! اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند , عجله...