انسان نجوا کرد: خدایا با من حرف بزن.
مرغ دریایی اواز خواند اما انسان نشنید
سپس انسان فریاد زد:خدایا با من حرف بزن.
رعد در اسمان پیچید اما انسان گوش نداد .
انسان نگاهی به اسمان کرد وگفت :
خدایا بذار نگاهت کنم
ستاره ای شروع به درخشیدن کرداما انسان متوجه نشد
انسان فریاد زد :خدایا به من معجزه ای نشان بده.
و یک زندگی متولد شد اما انسان نفهمید.
انسان با نا امیدی گریست.
خدایا با من در ارتباط باش.
بگذار بدانم اینجایی.
سپس خدا پایین امد و انسان را لمس کرد
ولی انسان پروانه را کنار زدو رفت....
تو میروی و من فقط نگاهت میکنم
تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم
بی تو یک عمر فرصت برای گریستن دارم
اما
برای تماشای تو همین یک لحظه باقی است
گل سرخی به او دادم ، گل زردی به من داد برای یک لحظه ناتمام ، قلبم از تپش افتاد با تعجب
پرسیدم : مگر از من متنفری ؟ گفت : نه باور کن ،نه ! ولی چون تو را واقعا دوست دارم ، نمی
خواهم پس از آنکه کام از من گرفتی ، برای پیدا کردن گل زرد ، زحمتی به خود هموار کنی