درخواستم از خدا برای تو....

از خدا چیزی را برایت میخواهــم که جز خدا 
 

          در باور هیچکس نگنجـــد ...
 
 

یک تصادف!


دوستی تعریف می کرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود مجبور شدم به بروجرد بروم...  


هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم... وسط پل به ناگاه به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم... به سمت راست گرفتم، موتوری هم به راست پیچید... چپ، موتوری هم چپ... خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور پرت شد توی رودخونه...

وحشت زده و ترسیده، ماشین رو نگه داشتم و با سرعت رفتم پایین ببینم چه بر سرش اومد ، دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده... با محاسبات ساده پزشکی، با خودم گفتم حتما زنده نمونده...  


مایوس و ناراحت، دستم را گذاشتم رو سرم و از گرفتاری پیش آماده اندوهگین بودم... در همین حال زیر چشمی هم نیگاش می کردم،...

باحیرت دیدم چشماش را باز کرد... گفتم این حقیقت نداره... رو کردم بهش و گفتم سالمی...؟
با عصبانیت گفت: "په چونه مثل یابو رانندگی موکونی...؟ "

با خودم گفتم این دلنشین ترین فحشی بود که شنیده بودم... گفتم آقا تو رو خدا تکون نخور چون گردنت پیچیده....
یک دفه بلند شد گفت: شی پیچیده؟ شی موی تو؟ هوا سرد بید کاپشنمه از جلو پوشیدم سینم سرما نخوره!

وصف بی حالم....

او می سوخت ، ذوب می شد ومن تماشا می کردم. ناگهان ، از پس هاله ای اتشی که او را در خود می گداخت چهره ی مبهمی را دیدم ، چنان که گویی در پس ابرها پنهان است، و پنهان نیست ، سکوت در فضای اتاق می لرزید و من همه تن چشم شده بودم .  

 این چهره ی او نیست. مثل این که او را جایی دیده ام ، چه سکوت فصیحی! من او را نمی شناسم؟ مثل این که چرا. مثل این که خیلی با من اشنا است، مثل این که با من خویشاوند است، مثل این که یک وقتی - نمی دانم کی، کجا ؟- با هم اشنا بوده ایم، حرف زده ایم،با هم بوده ایم ،اه، مثل این که با هم زندگی می کرده ایم، خواستم بپرسم،شما از کجایید؟ ما همدیگر را قبلا جایی ندیده ایم؟ نکند این اهل همان شهر و ولایت ما باشد؟ باز احتیاط های وسواس امیز نگذاشت بپرسم،سکوت. چه خوب حرف می زد و ما گوش می کردیم و خاموش بودیم
او همچون یک تصویر شده بود، عکسی بر روی یک تابلو،خودش را نمی توانست بپوشد، بیاراید،پنهان کند. یک مجسمه شده بود، مجسمه ای که حرکت داشت، التهاب داشت، اما این التهاب ها از خودش نبود، اراده اش نبود، امواج وحشی و نامریی او را به تلاطم می اوردند ومن در این لحظه فرصت عزیزی داشتم که او را خوب ببینم، نگاه کنم، هر چه بیش تر خیره می شدم سابقه ی گنگ اشنایی ما ، خویشاوندی ما روشن تر می شد ، زبان دارتر می شد، می گفت، چشم هایش که اکنون از نگاه شسته شده بود، 

 

 چشمهایش که چنان نیست که نگاه مرا در خود نگاه دارد، بگیرد و در ته بسته ی خود باز دارد، به رنگی است، نمی دانم چه رنگی؟ چه رنگ هایی؟ شاید هم هیچ رنگی، اما به رنگی است که نگاه مرا در خون نمی گرفت، 

 از رفتن بازش نمی داشت، مثل این که عمق ندارد، یا همچون اسمان است و در ان کشش و بی کرانگی ابدیت هست یا نه،ان سویش بسته نیست، به هر حال هر چه هست وهر چه بود، نگاه من از این دو پنجره ی باز رد شد و انچه را که در این دنیا نمی توان وهیچ چشمی ندیده است دید، روح را دیدم، خود روح را ، روح را دیدم که به چه رنگ است وبه چه شکل است، چیست؟ 


پروانه ای به رنگ طلا-اتش، با چشمهای بنفش، طوقی زمردین و بال های ابی رنگ. دیدم که چون پرنده ای زیبا ، وحشی و مجروح دیوانه وار خود را به در و دیوار قلب و رگ و بدن می زند تا قفس را بشکند و رها شود، روح او را با همین نگاه چشم سر، با همین نگاهی که درخت ها و ادم ها و کتا بها و کوها را می بینم ، دیدم،در همین دنیا،توی یک بدن

صحبتهای من وافتابگردان

گل‌ آفتابگردان‌ رو به‌ نور می‌چرخد و آدمی‌ رو به‌ خدا. ما همه‌ آفتابگردانیم. اگر آفتابگردان‌ به‌ خاک‌ خیره‌ شود و به‌ تیرگی، دیگر آفتابگردان‌ نیست. آفتابگردان‌ کاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سیاهی‌ نسبت‌ ندارد.
اینها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشایش‌ می‌کردم‌ که‌ خورشید کوچکی‌ بود در زمین‌ و هر گلبرگش‌ شعله‌ای‌ بود و دایره‌ای‌ داغ‌ در دلش‌ می‌سوخت.
آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتی‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را می‌کارد، مطمئن‌ است‌ که‌ او خورشید را پیدا خواهد کرد.
آفتابگردان‌ هیچ‌ وقت‌ چیزی‌ را با خورشید اشتباه‌ نمی‌گیرد، اما انسان‌ همه‌ چیز را با خدا اشتباه‌ می‌گیرد!
آفتابگردان‌ راهش‌ را خوب می داند و کارش‌ را دقیق می‌شناسد. او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهمیدن‌ خورشید، کاری‌ دیگر ندارد. او همه‌ زندگی‌اش‌ را وقف‌ نور می‌کند، در نور به‌ دنیا می‌آید و در نور می‌میرد. نور می‌خورد و نور می‌زاید...
دلخوشی‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است. آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آمیخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا. بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ می‌میرد و بدون‌ خدا، انسان نیز دوام نخواهد آورد.
آفتابگردان‌ گفت: روزی‌ که‌ آفتابگردان‌ به‌ آفتاب‌ بپیوندد، دیگر آفتابگردانی‌ نخواهد ماند و روزی‌ که‌ تو به‌ خدا برسی، دیگر تویی نمی‌ماند. و گفت‌ من‌ فاصله‌هایم‌ را با نور پر می‌کنم، تو فاصله‌ها را چگونه‌ پُر می‌کنی؟ آفتابگردان‌ این‌ را گفت‌ و خاموش‌ شد.
گفتگوی‌ من‌ و آفتابگردان‌ ناتمام‌ ماند. زیرا که‌ او در آفتاب‌ غرق‌ شده‌ بود...
جلو رفتم‌ بوییدمش، بوی‌ خورشید می‌داد. تب‌ داشت‌ و عاشق‌ بود. خداحافظی‌ کردم، داشتم‌ می‌رفتم‌ که‌ نسیمی‌ رد شد و گفت: نام‌ آفتابگردان‌، همه‌ را به‌ یاد آفتاب‌ می‌اندازد! ولی نام‌ انسان،‌ آیا کسی‌ را به‌ یاد خدا خواهد انداخت؟

گنجشک و خدا


روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: او می آید و با من راز و نیاز خواهد کرد، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا، نشست.

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک غمگین و افسرده بود ولی باز هم هیچ نگفت ! اما خدا لب به سخن گشود :
"با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست" ؟ گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان سهمگین و بی موقع چه بود؟
و سنگینی بغض راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر افکندند.

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود، خواب بودی، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک، خیره در خدایی خدا، مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود ؛ ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت، گویی حسی عجیب وجودش را دگرگون می کرد.
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...