او می سوخت ، ذوب می شد ومن تماشا می کردم. ناگهان ، از پس هاله ای اتشی که او را در خود می گداخت چهره ی مبهمی را دیدم ، چنان که گویی در پس ابرها پنهان است، و پنهان نیست ، سکوت در فضای اتاق می لرزید و من همه تن چشم شده بودم .
این چهره ی او نیست. مثل این که او را جایی دیده ام ، چه سکوت فصیحی! من او را نمی شناسم؟ مثل این که چرا. مثل این که خیلی با من اشنا است، مثل این که با من خویشاوند است، مثل این که یک وقتی - نمی دانم کی، کجا ؟- با هم اشنا بوده ایم، حرف زده ایم،با هم بوده ایم ،اه، مثل این که با هم زندگی می کرده ایم، خواستم بپرسم،شما از کجایید؟ ما همدیگر را قبلا جایی ندیده ایم؟ نکند این اهل همان شهر و ولایت ما باشد؟ باز احتیاط های وسواس امیز نگذاشت بپرسم،سکوت. چه خوب حرف می زد و ما گوش می کردیم و خاموش بودیم
او همچون یک تصویر شده بود، عکسی بر روی یک تابلو،خودش را نمی توانست بپوشد، بیاراید،پنهان کند. یک مجسمه شده بود، مجسمه ای که حرکت داشت، التهاب داشت، اما این التهاب ها از خودش نبود، اراده اش نبود، امواج وحشی و نامریی او را به تلاطم می اوردند ومن در این لحظه فرصت عزیزی داشتم که او را خوب ببینم، نگاه کنم، هر چه بیش تر خیره می شدم سابقه ی گنگ اشنایی ما ، خویشاوندی ما روشن تر می شد ، زبان دارتر می شد، می گفت، چشم هایش که اکنون از نگاه شسته شده بود،
چشمهایش که چنان نیست که نگاه مرا در خود نگاه دارد، بگیرد و در ته بسته ی خود باز دارد، به رنگی است، نمی دانم چه رنگی؟ چه رنگ هایی؟ شاید هم هیچ رنگی، اما به رنگی است که نگاه مرا در خون نمی گرفت،
از رفتن بازش نمی داشت، مثل این که عمق ندارد، یا همچون اسمان است و در ان کشش و بی کرانگی ابدیت هست یا نه،ان سویش بسته نیست، به هر حال هر چه هست وهر چه بود، نگاه من از این دو پنجره ی باز رد شد و انچه را که در این دنیا نمی توان وهیچ چشمی ندیده است دید، روح را دیدم، خود روح را ، روح را دیدم که به چه رنگ است وبه چه شکل است، چیست؟
پروانه ای به رنگ طلا-اتش، با چشمهای بنفش، طوقی زمردین و بال های ابی رنگ. دیدم که چون پرنده ای زیبا ، وحشی و مجروح دیوانه وار خود را به در و دیوار قلب و رگ و بدن می زند تا قفس را بشکند و رها شود، روح او را با همین نگاه چشم سر، با همین نگاهی که درخت ها و ادم ها و کتا بها و کوها را می بینم ، دیدم،در همین دنیا،توی یک بدن