گفتگو با خدا

در روئیاهایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم ! خدا پرسید : پس تو میخواهی با من گفتگو کنی ؟! من در پاسخش گفتم : اگر وقت دارید ! خدا خندید : وقت من بی نهایت است ... در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی ؟ پرسیدم : چه چیز بشر , شما را سخت متعجب می سازد ؟ خدا پاسخ داد : کودکی شان ! اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند , عجله دارن که بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدت ها , آرزو می کنند که کودک باشند . اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند , و بعد پول هایشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند . اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش می کنند بنابر این نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده . اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند , و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند . دست های خدا , دستانم را گرفت , برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم : به عنوان یک پدر می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند ؟ او گفت : بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد . همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند . بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند . بیاموزند که فقط چند ثانیه طول خواهد کشید تا زخم های عمیقی در دل آنهایی که دوستشان داریم , ایجاد کنیم . اما سال ها طول خواهد کشید که زخم های آنان را التیام بخشیم . بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد , کسی هست که به کمترین ها نیاز دارد . بیاموزند که آدم هایی هستند که او را دوست دارند . فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند . بیاموزند که دو نفر می توانند به یک نقطه نگاه کنند , و آن را متفاوت ببینند . بیاموزند که فقط کافی نیست آنها دیگران را ببخشند , بلکه آنها نیز باید خود را ببخشند . من با خضوع گفتم : از شما به خاطر این گفتگو متشکرم . آیا چیز دیگری هست که باید فرزندانتان بدانند ؟ خداوند لبخند زد و گفت : بیاموزند که ایمانشان را از دست ندهند . و اینکه بدانند , من اینجا هستم همیشه .
نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد